سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلام اول سلام

بخش های وبلاگ

مطالب خواندنی

.:: کپی برداری از مطالب این سایت تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز می باشد ::. 

نامه زهرا ناصری به دختر شهید محمد ناصر ناصری با عنوان «نامه ای به پدر شهیدم ... » را به به مناسبت روز پدر تقدیم می کنم به همه خانواده های شهدا
 (دریافت فایل صوتی حجم 1.15مگا بایت )

بابا جان باز سلام
ای پدر جان منم زهرایت دختر کوچک تو ای امید من و ای شادی تنهایی من
به خدا این صدمین نامه بود از چه رو هیچ جوابم ندهی ؟
یاد داری که دم رفتن تو دامنت بگرفتم ؟ من به تو می گفتم پدر اینبار نرو پدر اینبار نرو
من همانروز بله فهمیدم سفرت طولانی ست
از چه رو ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؟
به خدا خسته شدم
به خدا قلب من آزرده شده
چند سال است که من منتظرم
هر صدایی که ز در می آید همچو مرغی مجروح پابرهنه سوی در تاخته ام
بس که عکست به بغل بگرفتم رنگ از روی من و عکس چو ماهت رفته است
من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم
او فقط عکس تو را دیده پدر با جمال تو سخن می گوید
مادرم از تو برایش گفته او فقط بوی پدر را ز لباست دارد
بس که پیراهن تو بوییده بس که در حال دعا رو به سجاده تو اشک فشان نالیده
طاقتش رفته دگر پای او سست شده دل او بشکسته
به خدا خسته شدیم
پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم
لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم هرچه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم
همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم
جان زهرا برگرد
جان زهرا برگرد
دائما" می گویم : مادرم هرکه رفته است سفر برگشته پدر دوست من پدر همسایه پدران دگر
پس چرا او سفرش طولانی است ؟
او کجا رفته مگر ؟
او که هرگز دل بی مهر نداشت او که هر روز مرا می بوسید
او که می گفت برایش به خدا دوری از ما سخت است
پس چرا دیر نمود ؟
آری من می دانم که چرا غمگین است علت تاخیرش من فقط می دانم
آخر آن موقع ها حرف قرآن و خدا و جون بود
کربلا بود و هزاران عاشق
همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند
حرف یکرنگی بود
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت
همه خواهرها زیر چادر بودند
صحبت از تقوی بود همه جا زیبا بود
پارک هم بوی شهادت می داد جای رقص و آواز همه جا صوت دعا می آمد
کوچه ها راست و مردم همه راست همگی رو به خدا همه خط ها روشن خوب و خوانا بودند
حرف از ایمان بود حرف از تقوی بود
اما امروز پدر
درد دل بسیار است
همه آنچه به من می گفتی رنگ دیگر دارد یا بسی کمرنگ است
من که می ترسم تنها به خیابان بروم مادرم می ترسد او به من می گوید در خیابان خطر است
بر سر بعضی ها چادری پیدا نیست مویشان بیرون است
همه عینک دارند به نظر می آید چشمشان معیوب است راهشان پیدا نیست
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند
کج روی محبوب است
در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالی ست یا اگر هست از آن بوی ریا می آید
نامهای شهدا از روی اماکن همه برمی دارند
از دل غمزده ما همگی بی خبرند یا نه بهتر بگویم بر روی اشک یتیمان شهید جنگ شادی دارند
سرقت مال عمومی هنر است
ترس از آزادی است
ترس از رابطه با امریکاست
آری من می دانم علت غصه و اندوه تو بابا این است
پدرم من اینبار می نویسم که اگر بازگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت
تو فقط آدرست را بنویس در کجا منزل توست
مادرم می داند مادرم می داند
او به من می گوید پدرت پیش خداست در بهشتی زیبا با همه هم سفرانش آنجاست
خانه اش هم زیباست
حضرت خامنه ای هم می گفت: دخترم غصه نخور پدرت خندان است دوستت می دارد
تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می گرید
همه شب لحظه خواب پدرت می آید صورتت می بوسد دست بر روی سرت می کشد او
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم
از خدا می خواهم تا که جان در تنم است تا حیاتی باقیست رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود
چهره زیبایش چون جمال مه تو شاد و پرخنده بود
من به تو قول دهم که دگر از این پس اینهمه اشک غم انگیزه نریزم بابا
همچو مادر از فراق رویت نیمه شب نوحه و زاری نکنم
تو فقط ای پدرم از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی ما
همگی چون تو پدر راه ما راه شهیدان باشد دائماٌ بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد
پدرم خندان باش
من به تو مفتخرم
من به تو مفتخرم

مرتبط: اینها غریبه نیستد، اما چقدر غریبند میان آشنایان



قطعه شهدای 40  گمنام (سرداران بی پلاک) داشتم میان قبور شهدا قدم می زدم و سنگ نوشته مزار ایشان را می خواندم. یک سردار بود و دیگری سرباز، یکی ارتشی بود و دیگری بسیجی، یکی پیر بود و دیگری جوان و خلاصه همه و همه آرام کنار هم آرمیده بودند. جسم هایی که روزی حامل روح هایی آسمانی بودند، روح هایی که اینک جایگاهشان جوار رحمت الهی است و بس؛ چرا که فرمود « وَ لا تَحسَبَنَ الذینَ قُتِلوا فی سَبیل الله امواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِهِم یُرزَقون »
در حال سیر بین این عرشیان فرش نشین بودم که به قطعه ای برخوردم که تمام شهیدانش سردار بودند، آری همگی سردار بودند اما سرداران بی پلاک سردارانی که گم نام بودند و نام آور، سردارانی که آنقدر با اخلاص بودند که حتی راضی نشدند برایشان مجلسی بگیرند و نام آنها را آزین بخش کوچه ها و خیابان ها کنند. اگر خوب دقت می کردی می توانستی بوی بهشت را  استشمام کنی، گر چه کوچک بود اما انگار آسمان را در خود جا داده، کافی بود به امواج زیبای آن دل بسپاری تا تو را به خدا برسانند، فانوس های سرخ رنگی را می دیدی که معلوم بود یک یک آنها را با عشق و شور و اعتقاد در زمین کاشته اند و معلوم نبود چقدر پای هر یک از آنها اشک ریخته اند که اینطور قد کشیده و خدایی شده بودند. آری اینها همه سردار بودند، سردارانی که رفتند تا به ما درس آزادگی بیاموزند، رفتند تا ما بمانیم و راهشان را ادامه بدهیم، و چقدر با مفهوم بود این جملهقطعه شهدای 40  گمنام (سرداران بی پلاک)  « آنان که رفتند کاری حسینی کردند بعد از آنان ما چه کردیم؟ » واقعا ما چه کردیم؟! چقدر راه آنان را ادامه دادیم؟ چقدر به یادشان هستیم؟ اصلاً چقدر به آنها سر می زنیم؟ یادمان هست آخرین باری که به قطعه شهدا رفتیم کِی بود؟! یادمان هست آخرین باری که به یکی از مادران شهدا سر زدیم و از او حالی پرسیدیم کی بود؟! دلم سوخت ... نه به برای آنان چرا که ایشان سعادت مند ترین مردمند بلکه دلسوزیم برای خودمان بود که چقدر راحت در این دنیا غرق شده ایم و فراموششان کردیم. نه بهتر است بگوییم خودمان را فراموش کردیم. یاد وصیت نامه شهید حمید باکری افتادم و اینکه چقدر بی سر و صدا اکثرمان به دسته های اول و دوم پیوسته ایم. باید یادی کرد از سید شهیدان اهل قلم که چه زیبا فرمود " شهیدان برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده "

بدی کردیم و خوبی یادمان رفت  *****  زدلــهــا لایـروبــی یــادمان رفــت
به ویــلای شمالی دل سپردیــم  *****  شهیـــــدان جنوبـی یادمان رفت

 آرشیو عکس های قطعه سرداران بی پلاک


شهید حسین غلام کبیری (کلیک جهت مشاهده عکس با کیفیت بالاتر)تاریخ شهادتت را 25خرداد نوشته بودند، 25 خرداد 1388 آن هم محله سعادت آباد، مگر در محله سعادت آباد چه خبر بود که تو، یک نوجوان 17 ساله در انجا به شهادت برسی، فرمانده ات هم می گفت که یک پراید مشکی رنگ ضربه سختی را به تو که کنار خیابان ایستاده بودی وارد کرده و با این ضربه از ناحیه شکم و دو پا مجروح و همچنین دچار خونریزی داخلی شد. بعد هم به کما رفتی و دیگر ....
مگر نمی دانستی که آنها مردم اند؟! مگر نمی دانستی که نباید به آنها بگویی بالای چشمتان ابروست، و بگذاری که تمام شهر را به آتش بکشند؟! مگر نشنیدی که سران فته گفته بودند که ما برای آزادی می جنگیم؟! مگر نمی دانستی که BBC و VOA و موساد و سیا  و .... همه و همه خیر خواه ما هستند؟!
چرا مانند برخی از خواص صبر نکردی تا ببینی که ماجرای به نفع کدام گروه تمام می شود تا تو هم مدافع همان گروه بشوی؟! چرا تو هم صبر نکردی تا ببینی چطور خون شهدا را پایمال می کنند و ساکت بنشینی ؟ چرا صبر نکردی خداجویی اراذل را، در روز عاشورا ببینی؟ نکند به هوای کیک و ساندیس رفته بودی؟ سکه؟ پول نقد؟ هر چه بوده نوش جانت. آنقدر حلال بوده که با آن یک قبر وسط قطعه 55 برای خودت دست و پا کرده‌ای و همسایه دیوار به دیوار شهدا شده‌ای.
مادرت می گفت که عاشق شهادت بودی، می گفت که شب آخر طور دیگری به او نگاه می کردی،می گفت؛  ابر قدرت‌ها بدانند که پشتیبان نظام و رهبر هستیم و باور کنید آن شب اگر می‌دانستم که فرزندم کجا می‌رود، من هم پا به پای او برای دفاع از اسلام می‌رفتم، او خیلی حرف های دیگر هم داشت اما یک جمله اش دلم را لرزاند او گفت " واقعا جواب خون این جوان‌ها را چه کسی می‌خواهد بدهد؟! " آری چه کسی می خواهد جواب این شهدا را بدهد؟ چه کسی می خواهد بگوید که او را به چه جرمی کشتند؟
می‌گویند صدا و سیما که دست شماست. آخر این چه صدا و سیمایی است که از قتل دروغین ندا آقا سلطان و روح‌الامینی و کامرانی می‌گوید، اما از شهید حسین غلام  کبیری و سایر شهدایی که رفتند تا فتنه نابود شود حرفی به میان نمی آورند مگر این‌ها آدم نبودند که چیزی از آنها گفته نمی‌شود؟ دردمان را به چه کسی بگوئیم…
حسین جان ما ماهواره نداریم، اینترنت پر سرعت و بدون فیلتر هم نداریم. اما آنقدر برای ندا و ترانه وسهراب و ... فیلم و کلیپ و عکس دیده‌‌ایم که همه‌‌شان را می‌شناسیم. تو را ولی هیچ کس نمی‌شناسد. بگذار برای ندا و ترانه، بی‌بی‌سی و مریم رجوی ختم بگیرند.ما که می‌دانیم باز هم خون شهدا بود که این نظام را حفظ کرد؛ باز هم غیرت شما شهدا بود که...

نباشد از شهیـــدان دور گردیـــم  *****  به ذلـــت رهسپـــار گور گردیــم



<      1   2