گرد خستگی روی دلم نشسته!
قدری هم دلتنگی!
مقدار اندکی هم درماندگی!
و گلایه از دوری!
نگرانی هم به میزان لازم!
آخر حق دارد دلم در این دنیای وا نفسا!
در این غربت آباد غریب!
خستگی حق اوست؛ نیست!
خوب او هم حق دارد که دلگیر بشود!
او هم دوست دارد تو را بخواند و در کنار تو باشد!
خسته شدست، از بس که تعریف ایام حضورت را شنیده اما آن را ندیده!
دلبسته به همین تعریف ها!
همین نقش هایی که از با تو بودن در ذهنش نگاشته!
و دلتنگ است از اینکه این قرار ها مدام جوابش فراغ است!
و چه تلخ دارویی است داروی صبر!
صبر ... !
صبر ...!
آخر تنها رفتن این راه خیلی سخت تر از آن است که فکرش را می کرد!
خیلی دل می خواهد که بتوانی بی دلدار بروی و نهراسی!
آن هم با این دل تنگ و پژمرده که او دارد!
مرد می خواهد مرد!
گفته بودند که طی این مرحله بی همرهی خضر نکن!
اما باورش نمی شد اینقدر تنهایی سخت باشد!
آخر مگر چقدر طاقت دارد!
آخر مگر چقدر سپر دارد او، که قرار است بجنگد!
با شیطان!
با نفس خود!
با ابلیس های آدم گون!
و با هزاران هزار دشمن دیگر!
ای کاش دلی بود که با آن دل می خواندت و تو هم جوابش می دادی!
نه این دل که اگر جوابش نکنی، خدا رحمش کرده!
می خواهد فریاد بزند و ناله کند و گریه سر دهد از این بی جوابی سوال های بی انتها!
اما دریغ که نمی تواند!
نمی تواند چون دلش نیز با آن ناله ها همراه نیست!
و ای کاش ... و ای کاش ... و ای کاش ...
ای کاش می توانست درد دلش را برای کسی نجوا کند!
برای کسی که او می داند چطور و کجا باید چه کاری کرد!
و چه کاری نکرد!
ای کاش می توانست فریاد بزند و تو را بخواند!
تو را که واسطه فیضی!
تو را که واسطه رزقی!
تو را که ...!
اما حیف و صد حیف که روی خواندن نیست!
بخاطر گناه!
بخاطر دوری!
بخاطر حجاب!
و بخاطر ... !
.:: کپی برداری از مطالب این سایت تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز می باشد ::.
«
تنگ مانند دل
»