داشتم میان قبور شهدا قدم می زدم و سنگ نوشته مزار ایشان را می خواندم. یک سردار بود و دیگری سرباز، یکی ارتشی بود و دیگری بسیجی، یکی پیر بود و دیگری جوان و خلاصه همه و همه آرام کنار هم آرمیده بودند. جسم هایی که روزی حامل روح هایی آسمانی بودند، روح هایی که اینک جایگاهشان جوار رحمت الهی است و بس؛ چرا که فرمود « وَ لا تَحسَبَنَ الذینَ قُتِلوا فی سَبیل الله امواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِهِم یُرزَقون »
در حال سیر بین این عرشیان فرش نشین بودم که به قطعه ای برخوردم که تمام شهیدانش سردار بودند، آری همگی سردار بودند اما سرداران بی پلاک سردارانی که گم نام بودند و نام آور، سردارانی که آنقدر با اخلاص بودند که حتی راضی نشدند برایشان مجلسی بگیرند و نام آنها را آزین بخش کوچه ها و خیابان ها کنند. اگر خوب دقت می کردی می توانستی بوی بهشت را استشمام کنی، گر چه کوچک بود اما انگار آسمان را در خود جا داده، کافی بود به امواج زیبای آن دل بسپاری تا تو را به خدا برسانند، فانوس های سرخ رنگی را می دیدی که معلوم بود یک یک آنها را با عشق و شور و اعتقاد در زمین کاشته اند و معلوم نبود چقدر پای هر یک از آنها اشک ریخته اند که اینطور قد کشیده و خدایی شده بودند. آری اینها همه سردار بودند، سردارانی که رفتند تا به ما درس آزادگی بیاموزند، رفتند تا ما بمانیم و راهشان را ادامه بدهیم، و چقدر با مفهوم بود این جمله « آنان که رفتند کاری حسینی کردند بعد از آنان ما چه کردیم؟ » واقعا ما چه کردیم؟! چقدر راه آنان را ادامه دادیم؟ چقدر به یادشان هستیم؟ اصلاً چقدر به آنها سر می زنیم؟ یادمان هست آخرین باری که به قطعه شهدا رفتیم کِی بود؟! یادمان هست آخرین باری که به یکی از مادران شهدا سر زدیم و از او حالی پرسیدیم کی بود؟! دلم سوخت ... نه به برای آنان چرا که ایشان سعادت مند ترین مردمند بلکه دلسوزیم برای خودمان بود که چقدر راحت در این دنیا غرق شده ایم و فراموششان کردیم. نه بهتر است بگوییم خودمان را فراموش کردیم. یاد وصیت نامه شهید حمید باکری افتادم و اینکه چقدر بی سر و صدا اکثرمان به دسته های اول و دوم پیوسته ایم. باید یادی کرد از سید شهیدان اهل قلم که چه زیبا فرمود " شهیدان برای ما حمدی بخوانید که شما زنده اید و ما مرده "
بدی کردیم و خوبی یادمان رفت ***** زدلــهــا لایـروبــی یــادمان رفــت
به ویــلای شمالی دل سپردیــم ***** شهیـــــدان جنوبـی یادمان رفت